وبلاگ شخصی علی علیان

کوتاه نوشت های من

وبلاگ شخصی علی علیان

کوتاه نوشت های من

داستانی از شهید حسین ولایتی فر

يكشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۳۴ ب.ظ

پارت اول «مسئول تدارکات»

 

حسین 22 ساله از خیلی از بچه های گردان کم سن و سال تر بود. با وجود این اونقدر با جربزه بود که خیلی زود تبدیل به یکی از ارکان اصلی گردان شد.

مسئولیت تدارکات و پشتیبانی گردان رو به حسین سپردند. هم زبر و زرنگ بود، هم به خاطر طول سالهای حضورش تو بسیج تجربه اش زیاد بود.

کار  تدارکات یک گردان رزمی کار سنگینیه اما حسین خیلی دقیق و با برنامه بود. خیلی راحت از پس کار سخت و سنگین تدارکات براومد..


از هفت صبح تا سه بعد از ظهر مشغول بود، بی وقفه و بی استراحت. حتی گاهی سر نماز جماعت هم نمی دیدیمش. سرش مدام به این انبار و اون انبار گرم بود.  

 



پارت دوم «رفتم که سر مچشو بگیرم»

 

از صبح می رفت تو انبار تا بعد از ظهر. یه روز گفتم برم بهش سر بزنم.

(با خودم گفتم شاید حسین می ره اونجا می خوابه). خواستم برم سر مچشو بگیرم.

رفتم داخل انبار.

انتظار داشتم کولر گازی داشته باشه.

وارد که شدم خفه شدم.  

گرما و شرجی هوا یه حالت کوره مانند درست کرده بود. 

واقعا یه لحظه هم تحملش سخت بود.

(توی گرمای 60-70 درجه ای اهواز) واقعا باورش برام سخت بود که حسین هر روز میاد اینجا و تو این شرایط  کار می کنه.

نگاش کردم. با یه زیرپوش ایستاده بود. سر تا پا خیس عرق؛

داشت مداحی می خوند و مشغول مرتب کردن انبار بود. 

با عصبانیت بهش گفتم یه ساله اینجا مرتب نشده.

بیا بریم الانه که فشارت بیفته ها. 

گفت داداش این وسایل مال بیت الماله و من طبق وظیفه ای که دارم مسئولم اینجا رو مرتب کنم. 

گفتم نمیشه، همین الان بیا بریم تا نیفتادی رو دستمون. 

هر چی اصرار کردم نتونستم راضیش کنم که بیاد و بریم.

می دونستم هر چی بگم دیگه فایده ای نداره، از قدیم گفتن نرود میخ آهنین در سنگ.

این رفیق ما  

مرغش یک پا داره اگه بخواد کاری رو انجام بده، حتما انجامش می ده. 

آخر سری هم گفت اگه می خوای بمون و کمک کن‌ اگه نمی خوای هم لطفا غر نزن بزار من کارمو انجام بدم. 

خواستم کمکش کنم، یکمی هم موندم و خودمو مشغول کردم ولی راسستش نفسم بالا نمی اومد.

بلند داد زدم حسین! داداش من دارم می رم خونه، الان سرویس می ره و من  

جا می مونم. 

با خنده گفت از اولم می دونستم از تو آبی گرم نمی شه. 

خندیدم و از انبار زدم بیرون. 

رفتم خونه ساعت 2 عصر شده بود. خیلی خسته بودم. 

گرفتم خوابیدم و تا ساعت 6 خواب بودم. وقتی بیدار شدم اولین کارم این بود که به حسین زنگ بزنم و حالش رو بپرسم. 

گوشی رو برداشت و سریع گفت من الان سرم شلوغه بعدا زنگ می زنم. 

گفتم کجایی مگه؟! 

گفت کار انبار هنوز تموم نشده. 

گفتم مسلمون تو این هوای گرم و شرجی تو هنوز تو انباری؟! آخه اخلاص هم حدی داره. بیخیال بابا 

بخدا اگه همین الان نری آسایشگاه، زنگ می زنم به فرمانده و می گم که این  

پسر دیوونه شده. 

(راستش نقطه ضعفش همین بود نمی خواست کسی از کارایی که می کنه مطلع  

بشه) 

تا اینو شنید سریع گفت باشه.  

ولی من راضی نشدم تا ازش قول نگرفتم گوشی رو قطع نکردم.


تا مدت ها این رفتار حسین تو ذهنم مونده بود...




پارت سوم «تف به ریا»

من خوابم خیلی سبکه. تقریبا ساعت 3:30 شب، حس کردم یه نفر از کنارم رد شد.

از خواب بیدار شده بودم، خواستم ببینم کیه این موقع شب؟! چکار داره؟!

تو اون تاریکی، زیاد چیزی مشخص نبود...

خیلی دقت کردم، دیدم حسین داشت نماز می خوند. 

با خودم گفتم بزار چراغا را روشن کنم و یکم اذیتش کنم. 

چراغا رو روشن کردم خواستم بگم تف به ریا، هان ریا کار داری نماز شب 

می خونی؟! 

که یهو دیدم حسین با چشمای پر از اشک زل زده به مهر و با صدای نحیف الهی العفو میگه. 

همون لحظه چراغ رو خاموش کردم و گرفتم خوابیدم.

راستش دیگه هیچکاری جز این نمی تونستم کنم..

 

نظرات  (۲)

اللهم الرزقنا شهادت😞

عالییی بود و تاثیر گذار👌🏻😞

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی