وبلاگ شخصی علی علیان

کوتاه نوشت های من

وبلاگ شخصی علی علیان

کوتاه نوشت های من

داغ بی تسلی

سه شنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۹، ۱۱:۲۷ ق.ظ


چهره اشو تقریبا یادمه. چشمای درشت، قد بلند و سینه پهن، با محاسن و موهای قهوه ای. هیکلش شبیه محسن بود‌ اما مطمئنم محسن نبود.
با اینکه نمی شناختمش اما محبت عجیبی تو دلم نسبت بهش حس می کردم. حس می کردم که روحمون از یه جنسه. بهم گفت تو این خونه یه خانومی هست‌‌، که فرزندش به شهادت رسیده‌. شما باید برید باهاش صحبت کنید. بهش تسلی بدید. دعوت به صبر کنید. 
گفتم که، من اون مرد رو تا حالا ندیده بودم. با اینکه ندیده بودم ولی چهره ی آشنایی برام داشت. انگار سالها بود می شناختمش. یه جورایی بهش اعتماد داشتم. نمی دونم شما وقتی یکی از نزدیکانتون ازتون یه درخواستی می کنه چه حسی دارید‌. معمولا بدون اینکه ازش دلیل بخواهید سعی می کنید تا خواسته اشو انجام بدید. منم دقیقا همین حس رو داشتم. بدون اینکه چیزی بگم همراهش راه افتادم. راه روی طولانی و باریک اون خونه رو پشت سرش می رفتم. تو همین حین داشتم به این فکر می کردم، که به اون خانوم چی بگم؟ چه طوری سر صحبت رو باز کنم. باید واسش از مصیبت حضرت زینب بگم. آخه حضرت زینب اسوه صبره. آدمی که داستان صبر زینب رو بشنوه، خجالت میکشه از خودش..
آخه ما کجا و..

نه، شما مادر نیستید، نمی دونید چه حسی داره وقتی بهتون خبر می دن پاره جونتو ، همه عمرتو، دیگه نمی بینی. نه اینکه نباشه ها، نه‌! هست، نگات میکنه. شاید با لبخند. اما تو نمی تونی یه دل سیر نگاش کنی.

مسیر سی ثانیه ای راه رو شاید چند سال طول کشید. انگار زمان متوقف شده بود. راستش اصلا تو اون شرایط زمان معنایی نداشت. 
بالاخره اون مسیر بی انتها تموم شد. اخر راهرو‌، رفتیم سمت راست. وارد یه سالن شدیم. ته سالن اون خانوم تنها رو زمین نشسته بود. چادرشو روی سرش انداخته بود. یه ظرف غذا هم جلوش بود. رفتم جلو، خواستم صحبت کنم باهاش. خواستم بگم که مرگ حقه، همه آدما می میرن. اما خوش به حال کسی که با شهادت میره. شهادت مرگ تاجرانه است. آدما وقتی به کسی هدیه میدن، اون شخص اگه آدم کریمی باشه با یه هدیه بهتر جبران می کنه. خوش بحال شما‌، واسه اینکه با خوب کسی معامله کردید. یه هدیه فرستادید براش. مطمئن باشید، جبران می کنه. 
آخه آدم دارایی ارزشمند تر از فرزند نداره که! چه کسی بهتر از خدا، که فرزندتو تو راه اون به عنوان هدیه قربونی کنی. خواستم بهش بگم، خوش بحالت به خاطر اینکه همچین فرزندی داری. خواستم بهش بگم اگه بچه اتو دوست داری‌. پاشو‌، نزار خم شه کمرت. محکم وایستا.
لب به غذا ها هم که نزدی، اگه پسرتو دوست داری، بخاطر اون. ببین داره نگات می کنه. الان همینجاست‌‌‌‌، داره بهت می خنده. میگه مامان من جام اینجا خوبه. یه روزی شما رو هم میارم پیش خودم. عزیزم تو رو خدا. اگه میشه یکمی غــــذا...

سرشو بلند کرد. ساکت شدم‌، حرفمو خوردم. ماتم برد. چهره اشو دیدم. مثه گچ سفید بود. من بودم. اون زنی که رنگش مث گچ سفید بود من بودم. اون زنی که یه بغض بی صدا تو گلوش بود. همونی که اون مرد غریبه ی آشنا، بهم گفت باید بهش تسلی بدی. همونی که توی اون راه روی طولانی به این فکر می کردم چی بهش بگم. همونی که ته اون سالن، تنها توی اون سکوت نشسته بود. همونی که چادرشو روی سرش کشیده بود. همونی که لب به غذا نزده بود. من بودم. بچه من شهید شده بود. من باید به خودم دلداری می دادم. من باید برای خودم روضه حضرت زینب می خوندم. از خواب پریدم. صورتم خیس اشک بود. خواب عجیبی بود. دوم محرم ۹۷. خوابی که ۱۰ روز بعد تعبیر شد. حسینم، پاره تنم. همه زندگیم...
پر کشید. دیگه نمی تونستم لبخند قشنگشو ببینم. یه بغض بی صدا تو گلوم بود‌، تا مدت ها نمی تونستم صحبت کنم. جماعت دور برم رو گرفته بودند و بهم می گفتن مادر شهید. من این صحنه ها رو قبلا دیده بودم.

حالا من باید به خودم تسلی می دادم.
راستش هنوزم بعضی اوقات که ظرف غذا جلومه، بهش لب نمیزنم. مخصوصا غذاهایی که حسین دوست داشت. فقط ظرف غذا رو نگاه میکنم.

اصلا امروز از عمد این غذا رو درست کردم. آخه حسین خیلی دوست داشت. دست خودم که نیست. بازم زل زدم به ظرف غذا، باز هم سکوت. 

به خودم دلداری می دم. میگم، الان حسین داره نگات می کنه‌، داره بهت می خنده، ببین. داره میگه مامان بخاطر من، بخدا مامان من جام اینجا خیلی خوبه. یه روزی شما رو هم می برم پیش خودم ...

 

روایتی از مادر شهید حسین ولایتی فر

 

 

 

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی