وبلاگ شخصی علی علیان

کوتاه نوشت های من

وبلاگ شخصی علی علیان

کوتاه نوشت های من

روز آخر

شنبه, ۳ آبان ۱۳۹۹، ۱۲:۰۳ ق.ظ

روزی که میخواست بره، واسه اش شربت درست کرده بودم، بش گفتم حسین مادر اینو گذاشتم تو یخچال یخ بزنه. وقتی رسیدی اهواز بزارش تو یخچال که روز رژه وقتی گرمت شد بخوری. می گفتم مامان زیاد تو افتاد نمونی ها. می خندید می گفت مادر من، فرق من با اون کارگری که تو گرما کار می کنه چیه؟ به شما هم حق می دم که مثه حسین، حس یه مادر رو درک نکنید. حسین همه وجودم بود اصلا نمی تونستم تصور کنم که بچم تو آفتاب بمونه‌. وقتی می خواست بره، انگار چند نفر دست و پامو زنجیر کرده باشن. بدنم سنگین شده بود، فقط دوست داشتم نگاش کنم. وقتی داشت وسایلشو جمع می کرد یه دل سیر نگاهش کردم. نمی دونم شاید یه حسی از درونم بهم می گفت‌، این بار آخره. خوب نگاش کن شاید دیگه هیچوقت نتونی نظر به قد و بالاش بندازی. وقتی اومد تو حیاط اومد نشستم رو پله ها. سری آخری که می رفت می خندید. هنوز اون خنده هاش جلو چشممه..


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی